و انسان تنها نشسته بود، غرق در اندوهي فراوان. همه حيوانات دور او جمع شدند و گفتند: "ما دوست نداريم تو را اينگونه غمگين ببينيم.
هر آرزويي داري بگو تا ما برآورده کنيم."
انسان گفت: "ميخواهم قدرت بينايي قوي داشته باشم."
كركس جواب داد: "بينايي من مال تو." انسان گفت: "ميخواهم نيرومند باشم."
پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهي شد." انسان گفت: "ميخواهم اسرار زمين را بدانم."
مار گفت: "نشانت خواهم داد." و سپس تمام حيوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتي انسان همه ي اين هدايا را گرفت
و رفت، جغد به بقيه حيوانات گفت: "انسان ديگر خيلي چيزها ميداند و قادر است كارهاي زيادي انجام دهد.
من ميترسم!" گوزن گفت: "ولي انسان به هرآنچه ميخواست رسيد، ديگر غمگين نخواهد بود."
اما جغد جواب داد: "نه. حفرهاي درون انسان ديدم. اشتياق و حرصي عميق كه كسي را ياراي پر كردن آن نيست.
اين همان چيزي است كه او را غمگين ميكند و مجبورش ميكند بخواهد.
او آنقدر به خواستن ادامه ميدهد تا روزي هستي ميگويد: من تمام شدهام و ديگر چيزي ندارم پيشكشت كنم!!!
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
خواسته نا محدود,
آز,
طمع,